کم کم می رسی به نقطه ای که هیچ حضوری دیگه حال تو را خوب نمی کنه .

میفهمی ؟ هیچ حضوری !

می دونی الان کجام ؟

تا گردن توی باتلاق زندگی .

یعنی دستام هم توی باتلاقه . هیچ بودنی نمیتونه نجاتم بده .

حال و روز من نقل امروز و دیروز نیست . این زخم قدیمی دیگه قانقاریا شده .

نه اینکه فکر کنی دست یا پام درگیره .

تمام وجودم .بودنم . روح و روانم . مغزم .

قانقاریا رسیده به مرز بودن و نبودنم .

من اون وری ام نه این وری .


روح وحشی

+دچار افسردگی و غم نیستم .

من خود خود رنج ام .

رنجی که هرگز با دیدنم به اون پی نمیبری .

من هنرپیشه ی خوبی ام .

دلقک خوبی هم هستم .

و یک سوفیست ماهر .


تا نخوام هیچکس نمیفهمه پشت نقابم کیه .

و اینجا اون چاهی هست که توش فریاد میزنم .

یک سیاهچاله تا حرفام را ببلع ه !  

جایی که مخاطبام خاموش خاموش خاموش هستن .

کسانی که احتمالا براشون کمی با بقیه توفیر دارم . اونقدر که در سکوت من را میخونن و میرن .

کسی که در سکوت و منفعلانه تماشات میکنه بود و نبودش هیچ تاثیری به حالت نداره مثل نوار سکوتا یا یک هرنه نویس ( اسپمر) !

هر چی هست غیر از دوست . مگه دوست میتونه اینجور مواقع بیتفاوت باشه ؟! 

شایدم لذت ببره که کاش ببره .لااقل نوشتنم به یک کاری اومده !


مخاطب واژه ی درستی نیست . بهتره بنویسم تماشاچی هام !


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها