طرف دیوونه شده !
.
.
دیوونه نشده . فقط پوزه بند گرگ درونش را باز کرده .
نقابش را برداشته .
خط قرمزی نداره .
تا حالا اگر سکوت کرده .
تا حالا اگر به نظرت یک پارچه آقا یا یک پارچه خانوم بوده .
اگر تا حالا بهش میگفت عجب انسان شریفی .
و .
فقط و فقط پشت منفعت طلبی یا ترس پنهان شده بوده !
بالاخره دیوانه از قفس پرید !
+بعد از چهل سال زندگی با همسرش ؛ ناگهان نقاب از صورت ظاهر انداخت و آنچه انتظار نمی رفت اتفاق افتاد .
زن شوکه شده بود . نمی دانست بگرید از رنج فریبی که خورده بود و یا فریاد برآورد بر سر مردی که عقل از کف داده و دهان به یاوه بازکرده بود .
سیاهی شب را به سپیدی روز واگذار کرد بی آنکه پلک برهم نهاده باشد . شب تمام شد بی آنکه بهت او پایان یافته باشد .
پیوسته با خود می گفت :
ناگهان از کجا سربرآورد چنین حیوان درنده ای ؟!
از کجا ؟!
و زار میگریست به حال خود .
به حال زنی که از گرگی در لباس انسان نطفه ای در زهدان نهاده و زاییده و او را بالیده بود .
من اما ، در این چهل سال ، جسته و گریخته چنگال ها و برق دندان های گرگ را دیده بودم و نرم نرمک به زن هشدار داده بودم .
اما زن باور نکرده بود زیرا که نمیخواست چنین صفت کریهی را به شوی خود به یک پارچه آقا به انسان شریفی که میشناخت نسبت دهد .
و من نیز
آری من نیز شوکه شده بودم .
روح وحشی
+خوشبینی فریبکار مرا هم به بند کشیده بود .
درباره این سایت