بچه : مامانی چرا من را بدنیا آوردی ؟

مادر : دل مون میخواست بچه داشته باشیم . عشق مون را بهش بدیم و شاهد رشد و بزرگ شدن اش باشیم .
اون روزها ما نمی دونستیم زندگی اینهمه زشته و دردآوره اما دل مون میخواست با حضور یه بچه زندگی مون را زیباتر کنیم . خنده هاش . دویدن اش . حرف زدن اش و تمام صحنه های زیبایی را که هر مادر و پدر شاهد اون هستند را تجربه کنیم .
و مدام به اینکه چقدر زیباست اینکه درون تو یک موجود که از توست رشد کنه و از وجود تو تغذیه کنه فکر میکردم .
به اینکه شیر دادن به کودکی که از وجود تو شکل گرفته چقدر شیرینه .

تو هم یک روز میفهمی که برای قابل تحمل کردن زندگی . برای زیبا کردن اش به یک بچه نیاز داری .
و اون هم همینطور .
این یک چرخه است . چرخه ی خودخواهانه ای که انسان ها با خوشحالی بهش تن دادند !

تو میتونی از این چرخه خارج بشی و .

بچه با بهت نگاه میکند و فقط میپرسد :مامان منو دوست داری ؟
مادر : خیلی زیاد . اون قدر که .

و گریه اش میگیرد .
و کودک خود را به آغوش مادر می اندازد .


روح وحشی

+اگر شعور امروز را داشتم هرگز موجودی به این دنیا وارد نمیکردم . دنیای پر از رنج و درد . دنیایی که بدون ما قطعا بهتر می بود و گیاهان و جانوران هم اینهمه آسیب نمی دیدند .


++همانطور که با توجه به وضعیت زمین و جوامع زایش را غیراخلاقی میدانم خودکشی را نیز !


این لینک و لینک های گذاشته شده در مطلب را حتما بخوانید .( با ف ی ل ت ر شکن)



لینک


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها