اغلب ما فکر میکنیم جاودانه ایم و همیشه فرصت داریم .

یک جوری زندگی میکنیم که انگار مرگ مال همسایه است و ما هم عکس توی آلبوم . بدون هیچ تغییری .



من که میدونم نه چیزی به آخرش مونده و نه فرصت زیادی دارم !

خوب میفهمم اش . مدتیه همدم ام شده .

یک بار هم به دیدارم اومد اما متاسفانه از من خوشش نیومد .

بیشتر از خیلی ها طعم اش را میفهمم . یک طعم خاص !


دروغ نگفتم اگر بگم واقعا ازش خوشم میاد . اما شاید فرد یا افرادی کمتر از انگشتان دست در زندگیم باشند که از این خوش اومدن من خوش اشون نیاد .

با رفتن ما ، خودمون برد میکنیم و ممکنه دیگران اذیت بشن .

وقت هایی که بهش فکر میکنم تنها مانع ام برای یک عمل خوداگاه و انتخابی ، فکر همین یک یا دو نفری ه که ممکنه بعد آزار ببینن .


اما نه یک چیز دیگه هم هست . تا قبلش با فکر کردن بهش یه جورایی کیف میکنم . اما بعدش نیستم که طعم نبودن را بچشم . این کمی نظرم را عوض میکنه .

کلا بین بودن و نبودن سرگردونم .

بودن یا نبودن

مسئله ای هست یا نیست ؟!


روح وحشی

+چند سال پیش ، یک بار حالم اونقدر بد بود و تحت فشارهای مختلف بودم که فکر سمج اش بطور جدی افتاد توی سرم . بخاطر پسرم میخواستم باهاش بجنگم . احتیاج به کمک داشتم . کمک کسی که بودنم واقعا براش مهم باشه و بگه نترس کنارتم .

پس رفتم سراغ کسی که فکر میکردم بهتر از همه من را میفهمه .و بهش گفتم .

میدونید واکنش اش چی بود ؟

فکر کرد دارم تهدیدش میکنم . بقول خودش بعنوان اهرم فشار  ازش استفاده میکنم .

من واقعا شوکه شده بودم . انتظار درک شدن داشتم . انتظار اینکه باور کنم بودنم مهمه و کسی هست که عمیقا درد من رابفهمه و بخواد کمکم کنه و کنارم باشه .

اما اشتباه گرفته بودم  . اون اصلا متوجه وضعیت من نشد و تمرکزش فقط روی خودش بود . چیزی که اصلا بهش فکر نمیکردم تهدید اون بود .من شدیدا مایوس بودم و انگیزه ادامه نداشتم . فقط همین . پس نتیجه ی عکس گرفتم . داشتم له میشدم .

این بود که مجبور شدم برم پیش یک روانپزشک معروف . اون به حرف هام با دقت گوش کرد و جلسه دوم گفت دیگه نیا . فقط سعی کن .


باور کنید ما تنهاییم . خیلی تنها . کمتر پیش میاد کسی بی قضاوت تو را ببینه و گوش کنه . اکثریت آدما دچار سوگیریهای شناختی هستند و نمیشه از کسی توقع داشت جز خودت .

قضاوت های غلط و پیشداوری هایی که از من بهترینم و درست میفهمم و میدونم های افراطی و از خود بزرگ بینی های ما برمیخیره .


بله من خیلی رنجیدم و با اینکه حافظه ی خوبی برای اتفاقات بد زندگیم ندارم هرگز اون واکنش را فراموش نکردم . تنها پناه من چنان برخوردی با من کرد که اگر قوی نبودم ممکن بود با تلنگر او ، کار دست خودم بدم . شدیدا شکننده شده بودم . کم آورده بودم و بیماری کشنده ی پنهانی هم داشتم که ازش مطلع نبودم اما فشارهای زیادی روی مغزم میذاشت .


ته حرف اینکه مراقب رفتار و حرف زدن مون باشیم .

گاهی یک جمله سرنوشت یک آدم را رقم می زنه .

میتونه زندگی ببخشه . میتونه یک زندگی را بگیره .

وقتی کسی که میدونی اهل نق نیست و مغروره وعزت نفس داره سفره ی دلش را برات باز میکنه و ازت کمک میخواد ، به کارش احترام بذار و با قضاوت های کودکانه خودت را تحقیرو رابطه را تلخ نکن .

این بدبینی که فکر کنی هرکس هر کاری میکنه برای تو نقشه کشیده و هدفش تویی از خودشیفتگی سرچشمه میگیره .


یادمون باشه هر آدمی گاهی کم میاره . حتی تو !

منتها آدمای قوی خودشون را نجات می دن  . به خودشون و دیگران هم دروغ نمیگن .


آدمای ضعیف مدام فرافکنی میکنن و از سایه هاشون فرار میکنن . قضاوت میکنن . تفسیر به رای میکنن . اما مگه میشه از دست سایه خلاص شد ؟!


++ کاش فهمیده باشه که چه اشتباه بزرگی کرده و هرگز با فرد دیگه ای در موقعیت مشابه چنین رفتاری نکنه .

اون دکتر هیچ کاری نکرد جز گوش کردن به حرفام و از ته دل .

گاهی مافقط میخوایم کسی صدامونو بشنوه . همین !


+++مهلکترین ضربه ها را عزیزانت بهت می زنند.

چون پاشنه ی آشیل ات هستند . دل تو .



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها